کد مطلب:129596 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135

عبدالله بن عمیر کلبی
سماوی گوید:وی عبداللّه بن عمیر بن عباس بن عبد قیس بن عُلیم بن جناب كلبی علیمی، (و كنیه اش) ابووهب است.

عـبـداللّه بـن عـمیر قهرمانی دلیر و بزرگوار بود.او در كوفه و نزدیك چاه جعد از همدان سـكـونـت گـزیـد و در آنـجـا هـمـراه هـمـسرش ‍ امّ وهب، دختر غلامی از بنی النمر بن قاسط منزل كرد.

ابـومـخـنـف گـوید: او مردم را دید كه در نخیله آماده رفتن به سوی امام حسین (ع) می شوند. چـون از آنـهـا پـرسـیـدنـد، گـفـتـنـد: بـه جـنـگ حـسـیـن، پـسـر فـاطـمـه دخـتـر رسول خدا(ص) می روند.


گـفـت: بـه خـدا سـوگـنـد من خیلی مشتاق جنگ با مشركان بودم، و امیدوارم ثواب پیكار با ایـنـان كـه قـصـد جـنـگ بـا پسر دختر پیامبرشان را دارند، از ثواب جنگ با مشركان كمتر نباشد.

وی نـزد هـمـسرش رفت وموضوع رابه او گزارش داد و او را از قصد خویش آگاه ساخت. زن گـفـت: خـداونـد تو را به راهی نیكو هدایت فرمود، چنین كن و مرا نیز با خود ببر؛ او شبانه همراه همسرش بیرون رفت و به امام حسین (ع) پیوست و با او ماند.

پـس از آنـكـه عمر سعد نزدیك شد و تیراندازی كرد و لشكریانش نیز تیراندازی كردند، یـسـار، غـلام زیاد، و سالم، غلام عبیداللّه، بیرون آمدند و گفتند: چه كسی مبارزه می كند؟ما مرد میدان می خواهیم.

حـبـیـب و بـریـر از جـا جـسـتـنـد، ولی امام (ع) به آنان فرمود: بنشینید؛ آن گاه عبداللّه بن عـمـیـر بـرخـاسـت و گفت:ای ابا عبداللّه، خدای شما را رحمت كناد،اجازه دهید من به جنگ آن دو بروم! امام حسین (ع) او را مردی گندم گون، بلند قامت با بازوانی محكم و چهارشانه دید و فرمود: او را كشنده ی هماوردان می پندارم؛ اگر می خواهی برو.

عـبـداللّه سـوی آنـهـا رفـت، پـرسـیـدنـد: كـیـستی؟ چون نسب خویش را باز گفت، گفتند: تـو را نـمی شناسیم. زهیر بن قین، حبیب یا بریر باید به جنگ ما بیایند. یسار در جلوی سـالم آمـاده نبرد بود. عبداللّه گفت: ای روسپی زاده! هماوردی یك تن را خوش ‍ نداری؛ هر كـس در مـقـابل تو قرار گیرد از تو بهتر است. آنگاه حمله كرد و او را با شمشیر چنان زد كـه سـرد شـد. در آن حـال كـه سـرگـرم زدن وی بـا شـمـشیر بود. سالم بر او حمله كرد. یـارانـش فـریـاد زدنـد: «برده حمله كرد». اما او اعتنا نكرد تا نزدیك شد و پیشدستی كرد و ضربتی زد. مرد كلبی دست چپش را جلو برد و انگشتانش بر زمین افتاد آنگاه بار دیگر حمله كـرد و او را كـشـت. عـبـداللّه كـه هـمه را كشته بود، سوی امام حسین (ع) آمد و این رجز را می خواند:

اگر مرا نمی شناسید من فرزند كلبم

و نسب و تیره از عُلَیم دارم

مردی ام شجاع و غیرتمند


و هنگام حادثه استوار

ام وهب! تعهد می كنم كه در نیزه زدن و شمشیر زدن بر آنها پیشدستی كنم.

ام وهب، زن عبداللّه، تیر چوبی برداشت و به سوی شوی خویش رفت و می گفت: پدر و مـادرم بـه فـدایـت بـاد! در راه نـسل پاك محمد پیكار كن. عبداللّه آمد و او را سوی زنان باز گـردانـد، امـا او جـامه اش را می كشید و می گفت: رهایت نمی كنم مگر آنكه همراه تو كشته شـوم! (چون عبداللّه با دست راست شمشیر را گرفته بود و انگشتان دست چپش قطع شده بـود نـمـی تـوانـسـت همسرش را باز گرداند) آنگاه امام حسین (ع) آمد و گفت: خداوند شما خـانـدان را جـزای خـیـر دهـد، خدایت رحمت كند، نزد زنان باز گرد و با آنان بنشین كه بر زنـان جـنـگ نـیـست و او باز گشت. مرد كلبی كه در جناح چپ بود دلاورانه جنگید و شمار زیادی از مردان قوم را كشت. سپس هانی بن ثبیت حضرمی و بكیر بن حی تیمی از تیم اللّه ثعلبه حمله كردند و او را كشتند. چون گرد وغبار فرو نشست، زن كلبی سوی شوهرش آمد و بـر بـالیـن او نـشـست. غبار از چهره اش پاك كرد و گفت: گوارایت باد بهشت: از آن خـدایـی كـه بـهشت را روزی تو ساخت می خواهم كه مرا با تو همراه سازد! آنگاه شمر به غلامش، رستم، گفت: با عمود چوبین بر سرش بزن. او نیز با چوب بر سرش زد كه در جا جان داد. [1] در زیارت ناحیه ی مقدسه بر وی چنین درود فرستاده شده است: «سلام بر عبداللّه بن عمیر كلبی». [2] .


[1] ابصارالعين، ص 179ـ 181،و ر. ك: وسيلة الدارين، ص 168ـ 170، شماره 98.

[2] بحارالانوار، ج 101، ص 272.